مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزنیک سار شروع به خواندن کرد اما مرد
نشنید،فریاد براورد:خدایا با من حرف بزن!اذرخش در اسمان غرید اما مرد گوش نداد.مرد به
اطراف خود نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم!ستاره ای درخشید اما مرد ندید.مرد فریاد
کشید:یک معجزه به من نشان بده!نوزادی متولد شد اما مرد توجه نکرد.پس مردفریاد زد با
اشاره ای کوچک مرا لمس کن تا بدانم اینجا حضور داری!در همین حال خدا مرد را لمس کرد ا
ما مرد پروانه را با دستش پراند.......حواسمان باشد او همین جاست.
❀✿دخترآفتاب 92❀✿...برچسب : نویسنده : faezeh faez بازدید : 874